مهربانانه   2011-02-06 21:23:16

نیمی از آسمان را آبی کرده‌بودم که رنگم تمام شد. از نردبان که پایین می‌آمدم، لیز خوردم، تعادلم را از دست دادم و دست‌انداختم به رشته‌ی ریسمان ستاره‌ها. ریسمان پاره شد و ستاره‌ها به زمین ریختند. ستاره‌های طلایی ونقره‌ای، بزرگ، کوچک، ریز، پخش شدند روی فرش چمن و برقشان چشم‌هایم را زد.
کرم‌های کوچک نادان سر از خاک چمن درآوردند و یکی یکی کور شدند.
ریسمان آویزان مانده بود و فرشته ‌های بازیگوش از آن پایین می‌آمدند. کسی، طبق طلایی خورشید را بدوش‌ می‌کشید، می‌دزدیدش و سینی نقره‌ای ماه، کم‌رنگ و مغرور بجا مانده‌بود. آنجا... در نیمه‌ی آبی آسمان نشسته بود و پوزخندش را می‌شد در برکه‌ی تنگ بلوری لب پنجره دید.
همه‌چیز درهم بود، همه‌چیز پخش شده‌بود روی فرش سبز چمن و من با دست‌های رنگی‌ام افسوس پارگی ریسمان ستاره‌ها را می‌خوردم و می‌اندیشیدم: همه‌چیز چه راحت ازهم می‌پاشد و چه راحت یک اتفاق کوچک بی‌معنی یک واژگونی بزرگ به‌بار می‌آورد... چه راحت...
یک احساس خوب اما به من می‌گوید: مهم نیست زیاد. آسمان را می‌شود همیشه آبی کرد و ستاره‌ها را به ریسمان کشید و در جایشان نشاند. خورشید را می‌توان دوباره بالا برد و تخم کرمها را دوباره در خاک فروکرد و منتظر کرم‌های بینا نشست که نور هیچ ستاره‌ی واژگونی کورشان نکند. می‌توان از تجربه آموخت... کمی زحمت دارد اما محال نیست. می‌توان زندگی را دوباره مهربانانه کشید...


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات